...و دروغگویی که به من می گوید تو آدم نیستی

این روزها آدمهای کثیف، خیابان های پلشت و هوای متعفن همه زندگی ام را تشکیل می دهند.

همه چیز غرق این پلیدیهاست به هرچیزی که دست می زنم حس ناپاکی همه وجودم را پر می کند. می روم تا دستهایم را بشویم اما می بینم که صابون هم تبدیل به تکه ای از مردار شده و از شیر آب چرکابه بیرون می آید.

بادهای نفله هم جز بوی شاش چیزی در این بهار به همراخود نمی آورند.

اما هیچکدام اینها گندو حال بهم زننده تر از این روزنامه ها و خبرها نیستند، رذالتی که دارد عمرم را تباه می کند و دروغگویی که به من می گوید

تو آدم نیستی       

 

در حستجوی زمان از دست رفته

 

باد که وزید

برگی از آینه افتاد

زنگ ها بی طنین نام تو صدا خوردند

حیاط خالی مدرسه

                  عصر پنج شنبه

خودت می دانی که چقدر دلگیر است

دلگی باد کلاغک های کاغذی را در هوا می پراند

و در قاب در خاطره تو بود که محو می شد

*********

باد برگی دیگر انداخت

سفیدی چشمم سیاهی چشمم را خورد

همه بام ها یکی شدند و من نشانی ات را گم کردم

********

برگی دیگر افتاد

پروانه های پریده رنگ به گل نشستند

و

هوا یاغی عطر پونه و نارنج شد

هوشم از سر رفت و تو را از یاد بردم

در آخرین برگ آینه دیدمت که بر تلی از گندم خرمن شده سُر می خوردی

تا صبح پی ات را گرفتم

اما

دیگر

برگی بر آینه نمانده بود