آقای وزیر! لطفاً چراغ مه شکن تان را روشن کنید
کار از کار گذشته است؛ باران به دهانمان میبارد و کسی نیست ملحفهای رویمان بیندازد تا بیش از این با دهانی باز بر سنگفرش ناامیدی انتظار نکشیم. کار از کار گذشته است؛ اتومبیلی که به ما زده مدتهاست قریه را ترک کرده و در مه گم شده است. سالهاست سراسر قریه هنر و ادب را مه فراگرفته است. شاعران، نویسندگان و همه اهالی هنر خسته، لب فروبسته در شولای مه پنهاناند. نه اجاقی میسوزد و نه چراغی میافروزد و قلمها و دستها از شدت رنجی که به آن رفته متورم شدهاند.
در سالهایی که گذشت نه آوازخوانی در کوچههای ده، آنچه را که در دل داشت خواند و نه شعری از قلم شاعری تراوید. نقاش دلخسته هم نتوانست نقشِ نگار خود را بر بوم روزگار ترسیم کند و فرهادها هم نتوانستند بر سینه کوه یادگاری برای یار بکنند.
من درباره ای ندارم همه حرف های من در باره دیگران است ...