نادر به ناگهان ناپديد شد
كجا روم كه تو باشي و انتظار نباشد
قرار باشد و اين حال بي قرار نباشد
گذار ديده نيفتاد تا كنون به دياري
كه پاي حضرت غم را در آن گذار نباشد
كنار عرصه من نيست، جاي عرض خزر را
كه بحر خفته در اين گوشه را كنار نباشد
.
.
.
فرار از همه دامي ميسر است ، وليكن
امان زدام تو نادر ! ره فرار نباشد
شب چله اس ام اسي به من رسيد كه :نادر گلشاهي پيمانه اش در شب يلدا شكست!
نادر هميشه، هم بود و هم نبود . مثل همه قصهها مثل يكي بود، يكي نبود همه بهتر از من او را ميشناسند ،پس نيازي نيست كه او را توصيف كنم .
تازه زنده هم كه بود توصيفم چه به دردش ميخورد حالا هم كه مرده است.
واقعاً مشكل است از كسي گفتن يا نوشتن كه در كمال خودپرستي، زير خط بيقيدي تا انتهاي ملامت پيش رفته بود.
تنها به جملهاي بسنده ميكنم كه هم خاطرهاي باشد و هم اينكه چيزي گفته باشم.
گاهي كه راجع به موضوعي با هم صحبت ميكرديم؛ در پايان، حرفهايش را نيمهكاره رها ميكرد و به من ميگفت: هي علِ ي! توُ نُدوني و مونم تِ گوته منِّم، جوزْوِ اسرارِ
... بعدها اين جمله را به انگليسي ترجمه كرديم و برايش ميخوانديم:
Hey Aley! You don’t know. I cant describe to you. its a secret
یادش بخير
من درباره ای ندارم همه حرف های من در باره دیگران است ...