روزگار
روزی را که نمی آید
می آیی
و منی را که نیستم با خود خواهی برد
خواهی برد تا لب چاهی که نکنده اند
و به کاروانی که نمی آید خواهی فروخت
و به پدری که ندارم خواهی گفت
پسرت را
این همه گرگ که می بینی
خوردند پاییز ۷۴
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و نهم اردیبهشت ۱۳۸۹ ساعت 12:13 توسط علی خوش تراش
|
من درباره ای ندارم همه حرف های من در باره دیگران است ...